روزی زمین همچون همیشه بر محور گرم و نرمش که همچون بالشتی پر از پر بود در حال چرخش بود،هوای مطبوعی وجود او را فرا گرفته بود،احساس شادابی داشت و همینطور میچرخید و میچرخید...

ناگهان توجهش به تعدادی از انسان های ساده لوح جلب شد که بر روی دامنه ی البرز با حیرت به آسمان مینگرند و از شگفتی همچین خلقتی در عجبند..

زمین به آسمان روی کرد و با چهره ای مبهم ؛ توءم با اخم و دلخوری گفت: ای آسمان، تو چه داری که این انسانها از دیدنت حیرت میکنند و به منی که تمام اموراتشان را فراهم میسازم بی توجه اند؟!

آسمان با نگاهی خونسرد به زمین روی کرد و گفت این ساده لوحان محو رنگ آبی من هستند..

زمین گفت من که از تو رنگارنگترم،و دریایی دارم همچون تو آبی..

آسمان گفت آری؛ مشکل همین جاست، تو یکرنگ نیستی...علاوه بر آن، من از تو بالا ترم و انسان ها به هر چیز و هر کس که بالا تر است اهمییت میدهند...

زمین که از سخنان آسمان پی به حقیقتی تلخ برد و حسابی دلگیر بود، لحظه ای قبطه خورد خواست که جای آسمان باشد..

به خود گفت حداقل من آرزویی دارم.

روی به آسمان کرد و گفت تو که انقدر پر جذبه و والایی، چرا بالای سر من ماندی؟!..

آسمان گفت: آخر من برای دست یافتن به لحظه ای همچنان قبطه میخورم..

زمین با تعجب فراوان گفت آن چیز چیست که تو به آن قبطه میخوری؟!!!! 

آسمان با چهره ای غمناک گفت : این که مرا به عقد تو در آورند واین فاصله از بین رود و ابری شد و با صدایی بلند گریید..

زمین هم که از حال آسمان همچنان در اغما ء بود، دید که انسان های ساده لوح در کلبه ای که بر جسم او ساخته بودند پناه گرفتند..